زمان جاری : چهارشنبه 13 تیر 1403 - 6:23 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

ads
تعداد بازدید 314
نویسنده پیام
amir-admin
آنلاین

ارسال‌ها : 841
عضویت: 11 /8 /1391
محل زندگی: گــرگـــان
شناسه یاهو: jazzab.online
تشکرها : 291
تشکر شده : 190
داستان عشقولانه × غمناک ×از دست ندید!

سلام دوستان

قبول دارم داستان یه کم طولانیه!اما لُطفا تا آخرشو بخونید و نظرتونو بگید

حالا داستان:

یه

پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ، اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به

کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو

هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !

هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .

روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و

تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !

پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .

حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .

اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ،

اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از

برفه . . .

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید !

دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . .

توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی

نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد .

بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد .

پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . .

پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ، ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . .

چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو

قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز

بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد .

اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن

بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم

بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت .

پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .

اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد .

یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز

های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو

یه کم عوض کرد !

دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون

نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره

دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع

کنه . . .

از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش !

دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . .

پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا

اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ،

هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی

دختره جواب نمیداد

یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده !

پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه

طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و

رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در

رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و

یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . .

تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت

که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ،

فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله

فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . .

ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست

تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . .

و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو

میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و

خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ، مادرم تو رو دوست

داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم

به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره

همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد .

. .

دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی

تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . .

این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .

دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو

رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن

واسه من تا به عشقم برسم

باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . .

دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه

فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا

اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش

داشت گریه میکرد .

دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده

بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ،

خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . .

پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی

با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره

میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه !

اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن .

وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه

دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟

پسره هم گفت با مادرتون کار دارم !

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد !

وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و

پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره

رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد .

و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا

باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم .

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره

از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد .

تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت

خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد .

اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون

شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته

بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی

پارک پیدا کرد .

پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . .

هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه

هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . .

الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . .

پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .

نظـــــــــــرت فـــــــــــــــرامــــــــــــــــوش نـــــــــــــــــشه!



امضا کاربر

----------------------
میزی برای کار ، کاری برای تخت

تختی برای خواب ، خوابی برای جان

جانی برای مرگ ، مرگی برای یاد

یادی برای سنگ ، این بود زندگی !!


----------------------
پنجشنبه 21 شهریور 1392 - 14:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر

پاسخ ها


برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :