زمان جاری : چهارشنبه 13 تیر 1403 - 7:48 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

ads
amir-admin
آفلاین



ارسال‌ها : 841
عضویت: 11 /8 /1391
محل زندگی: گــرگـــان
شناسه یاهو: jazzab.online
تشکرها : 291
تشکر شده : 190
پاسخ : 12 RE داستان کوتاه عاشقانه

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه

خجالت من بود اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها

غذا مي پختيك روز اومده بود دم در مدرسه كه منو با به خونه ببره خيلي خجالت

كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ روز بعد يكي از

همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت مامان تو فقط يك چشم دارهفقط دلم ميخواست

يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..

كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري ؟اون هيچ جوابي نداد....

دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم ،اونجا

ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي... از زندگي ، بچه

ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من

اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو

وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر

سرش داد زدم :چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟ گم شو از اينجا! همين حالا

اون به آرامي جواب داد :اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد .

يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد

ديدار دانش آموزان مدرسه ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري

ميرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي

كنجكاوي .همسايه ها گفتن كه اون مرده. اونا يك نامه به من دادند كه اون

ازشون خواسته بود كه بعدا به من بدن

اي عزيزترين پسرم ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت

اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا

ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم

وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم

.آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست

دادي به عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي

با يك چشم

بنابراين مال خودم رو دادم به تو

براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه

با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت...



امضا کاربر

----------------------
میزی برای کار ، کاری برای تخت

تختی برای خواب ، خوابی برای جان

جانی برای مرگ ، مرگی برای یاد

یادی برای سنگ ، این بود زندگی !!


----------------------
یکشنبه 03 دی 1391 - 15:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از amir-admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mehrdad /
amir-admin
آفلاین



ارسال‌ها : 841
عضویت: 11 /8 /1391
محل زندگی: گــرگـــان
شناسه یاهو: jazzab.online
تشکرها : 291
تشکر شده : 190
پاسخ : 13 RE داستان کوتاه عاشقانه

+ Up تصویر: /weblog/file/forum/smiles/15.gif



امضا کاربر

----------------------
میزی برای کار ، کاری برای تخت

تختی برای خواب ، خوابی برای جان

جانی برای مرگ ، مرگی برای یاد

یادی برای سنگ ، این بود زندگی !!


----------------------
چهارشنبه 11 تیر 1393 - 05:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر

برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :