زمان جاری : چهارشنبه 13 تیر 1403 - 6:54 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

ads
amir-admin
آفلاین



ارسال‌ها : 841
عضویت: 11 /8 /1391
محل زندگی: گــرگـــان
شناسه یاهو: jazzab.online
تشکرها : 291
تشکر شده : 190
پاسخ : 1 RE داستان کوتاه عاشقانه

آرزو دیدن ستاره :

خانه ی قبلی ما در طبقه ی اول واقع در یک آپارتمان بود که دور تا دور آن را

ساختمان های بلند احاطه کرده بودند.پنجره ی اتاق من نرده ی آهنی و توری

داشت.آرزویم این شده بود که شبها موقع خواب ستاره ها را ببینم و با شمردن

آنها و آرامشی که زیباییشان به من میدهد به خواب روم.برای رسیدن به این

آرزو آرزو می کردم که به طبقه ی آخر یک سا ختمان بلند رویم.آرزویم براورده

شد اما آرزویم براورده نشد.ما به طبقه ی آخر آمدیم اما ستاره ها رفتند.کجا

نمیدانم.شاید پشت ابرهای سیاه خود را پنهان کرده اند.دیگر آرزویم شمردن

ستاره ها نبود بلکه دیدین آنها فقط برای یک لحظه بود.

آری چند صبایی است که دیگر آسمان شهر من ستاره ندارد.ماه تنها مانده.کودکان

تازه متولد شده در شهر من دیگر معنای ستاره را نمیدانند.دیدن ستاره ها

برای آنها حتی آرزو هم نیست.افسانه است و باید در کتاب ها دنبال آن

بگردند.آری ستاره دیگر افسانه است افسانه.

گل سرخي براي محبوبم

" جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي

انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت

دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک

کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور

يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در

حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني

ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي

نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.

"جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري

با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم

عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه

نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي

حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست

عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان"

قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت

باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات

خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو

مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت

بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما 7

چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني

داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي

زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس

سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر

داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد.

اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به

آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک

تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.

زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي

چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز

پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي

شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق

به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.

او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به

نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود

ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي

من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما

چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي

توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي

معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي

ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم

بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا

به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت"

فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم

اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر

شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف

خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!"

تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني

مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.

به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟

زنجير عشق

يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را

ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست

تکان داد تا متوقف شود.

اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .

وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"

و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.

و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.

نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"

چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست

بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.

او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.

وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،

درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.

وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.

نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".

همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و

يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست

ميشه

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را

دارد . جمعيت زيادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او كاملاً سالم بود و

هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند

به تعريف ازقلب خود پرداخت .و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين

قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .

مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام

مي ‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي

جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند

براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.

در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود،

مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا

مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با

قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود

را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او

داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.

گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده

شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه،

دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو

انسان هستند.

بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را

به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند ، گرچه دردآور هستند اما

ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام، اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين

شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند.

پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به

سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي

لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي

داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود .



امضا کاربر

----------------------
میزی برای کار ، کاری برای تخت

تختی برای خواب ، خوابی برای جان

جانی برای مرگ ، مرگی برای یاد

یادی برای سنگ ، این بود زندگی !!


----------------------
یکشنبه 03 دی 1391 - 14:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از amir-admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: police /

برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
پرش به انجمن :