زمان جاری : چهارشنبه 13 تیر 1403 - 7:10 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

ads
amir-admin
آفلاین



ارسال‌ها : 841
عضویت: 11 /8 /1391
محل زندگی: گــرگـــان
شناسه یاهو: jazzab.online
تشکرها : 291
تشکر شده : 190
پاسخ : 11 RE داستان کوتاه عاشقانه

تک درختي تنها توي يک جنگل تاريک و سياه از غم و درد به خود ميپيچيد.

از خودش ميپرسيد که چرا اينقدر تنهايم؟! که چرا هيچ دلي با من نيست؟ که چرا

نيست دلي نگران من و تنهايي من؟ چه شود گر که دگر قد نکشم؟ چه شود اگر که

من توي جنگل نباشم؟آنقدر گفت و گريست که شکست و آرام روي يک نهر روان ساخت

پلي...

چقدر زيبا بود !چقدر مستحکم....

و درخت تنها عشق را پيدا کرد.

عشق را در بهار بايد جست. در گردش پروانه به دور يک گل، در ذوب شدن يخ با

دست نوازشگر نور و خورشيد ، درميان سفر چلچله ها، درميان قطرات باران، در

ميان وزش باد و غرش ابر و طوفان

عشق را بايد جست روي يک نهر روان که درختي روي آن ساخته پل

... و درخت تنها عشق را پيدا کرد

عشق يعني ايثار، عشق يعني گذشتن از خود، از بود و نبود

عشق يعني درختي بيجان روي يک نهر روان

عشق يعني يک بغل دلواپسي گم شدن در انتهاي بي کسي



امضا کاربر

----------------------
میزی برای کار ، کاری برای تخت

تختی برای خواب ، خوابی برای جان

جانی برای مرگ ، مرگی برای یاد

یادی برای سنگ ، این بود زندگی !!


----------------------
یکشنبه 03 دی 1391 - 15:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر

برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
پرش به انجمن :