زمان جاری : چهارشنبه 13 تیر 1403 - 7:43 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

ads
amir-admin
آفلاین



ارسال‌ها : 841
عضویت: 11 /8 /1391
محل زندگی: گــرگـــان
شناسه یاهو: jazzab.online
تشکرها : 291
تشکر شده : 190
پاسخ : 3 RE داستان کوتاه عاشقانه

اون روزها حال و روز خوبي نداشتم مخصوصا از موقعي كه شنيده بودم قلبم داره

يواش يواش پنچر مي شه.دكتر گفته بود اين مشكلت مادرزادي ست و كاريش نميشه

كرد.

درست يكي دو سال قبل از اين قضيه من با او آشنا شدم.يعني از قبل با هم آشنا

بوديم ولي زياد پيش نمي اومد كه همديگر را ببينيم.يه دو سه روزي مي شد كه

او با خانواده اش آمده بودند مسافرت آن هم شهر ما.رابطه خانوادگي ما آنقدر

صميمي بود كه تقريبا هميشه با هم بوديم.از رقص كنار ساحل گرفته تا تفريح

هاي ديگر.اون روز اول تصميم گرفتيم با هم به پارك بريم.من حال خوشي نداشتم

ولي خب خوشحال بودم كه ما با هم هستيم.توي پارك من از چيز هاي زيادي با او

حرف زدم.يه مدت كه قدم زديم من احساس تشنگي كردم و خواستم كه آن طرف پارك

برم تا آب بخورم ولي هنوز دو سه قدم بر نداشته بودم كه يكدفعه دنيا دور سرم

چرخيد و سرم محكم به زمين خورد و بعد از آن صداي فرياد هاي او را مي شنيدم

كه داشت خانواده را خبر مي كرد. من به جز تيركشيدن قلبم چيز ديگري را حس

نمي كردم.

چشمامو كه باز كردم ديدم كه روي تخت بيمارستانم و از پرستار هم فهميدم كه 2

روزي در كما بودم ولي پرستار حاضر نشد بگه مشكل من چي بوده فقط گفت يه

حمله قلبي بوده و چيز مهمي نيست.چند لحظه بعد مادرم به همراه ساير اعضاي

خانواده وارد اتاق شدند و اين صداي هميشگي مادرم بود كه قربان صدقه ام مي

رفت.با همه اهالي خانواده هم سلام احوال پرسي كردم و جالب اين بود كه همگي

يك نوع سوال مي پرسيدند و بنده هم عجالتا يك نوع جواب بيشتر نمي دادم!

از مادرم سراغ او را گرفتم....مادرم نيم نگاهي به بيرون كرد و گفت: بيرون

نشسته با يه دسته گل رز...نميدونم چرا نيومد.به مادرم گفتم:بهش بگين بياد

تو.مادرم گفت:فكر نمي كنم با اصرار ما بياد تو.به مادرم گفتم كه يه قلم و

كاغذ به من بدين من يك چيزي براش مي نويسم....اگر نيومد زياد اصرارش نكنين

شايد دوست نداره ببينه يه آدم 2 روز مرده دوباره زنده شده! مادرم اخمي كرد و

گفت: زبونت رو گاز بگير بچه.

برايش نوشتم....مطلبي را نوشتم كه سالهاي سال بود در خاطرم بود و دوست

داشتم فقط به او بدهم.از همه اهالي خانواده هم خداحافظي كردم و منتظرش شدم

تا بياد.هر لحظه كه ميگذشت شوق دلم بيشتر مي شد و مي دانستم كه بالاخره مي

آيد.

چند لحظه بعد در باز شد...خودش بود با همان دسته گل رز و با همان روسري

آبي.خودم رو جم و جور كردم و دتي هم تو موهام كشيدم.سلام تنها كلمه اي بود

كه از او شنيدم و پس از آن آروم آروم به طرف تخت اومد و گل ها رو روي ميز

كناري تخت گذاشت.منم كه يه كمي دستپاچه شده بودم با من و من سلام كردم و

گفتم:حال شما؟ اميدوارم كه يادداشت منو خونده باشين...او گفت:اگر نخوانده

بودم حالا اينجا نبودم.نگاهي به دور اطرافم انداختم و گفتم:مي تونم يه سوال

از شما بپرسم؟او گفت: خواهش مي كنم. گفتم: مي تونم بپرسم كه چرا نمي

خواستين منو ببينين؟ گفت: هيچي..همنجوري...منتظربودم.با كمي تعجب گفتم:

منتظر چي؟ گفت: منتظر يه فرصت براي گفتن يه راز.اين بار بهش زل زدم و گفتم:

چه رازي؟

يادداشتو بيرون آورد و نگاهي به آن كرد و گفت:همون رازيكه تو اين يادداشت

هست.رازي كه براي اولين بار شما براي من فاش كرديد...راز عشق

دستاشو گرفتم ولی روم نشد چیزی بگم فقط اون لحظه دوتایی به پنجره نگاه کردیم.

خراش عشق

چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر كوچكي با عجله

لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره

كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد.

مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا مي كند، مادر وحشت زده به

طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر

دير شده بود.

تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد.

مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت.

تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر به كودكش آن قدر زياد بود كه نمي گذاشت

او بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صداي

فريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و

او را كشت.

پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد.

پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم

ناخن هاي مادرش مانده بود.

خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد.

پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور

بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هاي عشق

مادرم هستند.»

عشق ودیوانگی

در زمانهای قدیم وقتی که هنوز پای شهر به زمین نرسیده بود.فضیلتها وتباهیها دور هم جمع شده بودند

.ذکاوت گفت:بیاید بازی کنیم مثلا قایم موشک

دیوانگی فریاد زد:آره قبوله . من چشم میذارم!(چون کسی نمی خواست دنبال

دیوانگی بگرده همه قبول کردند دیوانگی چشمایش را بست و شروع کرد به شمردن

یک دو سه ....همه به دنبال جایی بودند تا قائم بشوند

نظافت به میان ابرها رفت وهوس به مرکز زمین رهسپار شد.دروغ که میگفت به

اعماق کویر خواهد رفت به اعماق دریا رفت.طعم داخل سیب سرخی رفت حسادت به

داخل یه چاه عمیق رفت

آرام آرام همه پنهان شده بودندودیوانگی همچنان می شمارد.هفتادوسه هفتادوچهار...

اما عشق هنوز جایی پیدا نکرده بود.معطل بود ونمیدانست به کجا برود

تعجبی هم ندارد پنهان کردن عشق خیلی سخت است.دیوانگی داشت به صد می رسید که

عشق پرید وسط یه دسته گل رزوآرام نشست.دیوانگی فریاد زد.دارم میام دارم

میام

همان اول تنبلی را پیدا کرد.تنبلی اصلا تلاشی برای قائم شدن نکرده بود!

بعد نظافت راپیدا کردوخلاصه سپس نوبت به دیگران رسید واما از عشق خبری نبود

دیوانگی خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفته بود آرام درگوش او گفت:عشق

پشت گل رز مخفی شده!دیوانگی با هیجان زیادی یه شاخه از درخت کندوآنرا به

قدرت به داخل گل ها فرو کرد.صدای نالهای بلند شد.عشق از پشت شاخه ها بیرون

آمد.دستهایش را جلوی صورتش گرفته بودواز میان انگشتهایش خون می چکید

شاخه درخت چشمای عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که بدجوری ترسیده بود با شرمندگی گفت:حالا من چیکار کنم؟چطور جبران کنم؟

عشق جواب داد:مهم نیست دوست من تو دیگه نمی تونی کاری بکنی.فقط می خوام

ازت خواهش کنم از این به بعد یار من باشی همه جا همراه من باش تا راه را

گم نکنم

واز همان روز تا همیشه عشق ودیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدمهایی عاشق سرک می کشند



امضا کاربر

----------------------
میزی برای کار ، کاری برای تخت

تختی برای خواب ، خوابی برای جان

جانی برای مرگ ، مرگی برای یاد

یادی برای سنگ ، این بود زندگی !!


----------------------
یکشنبه 03 دی 1391 - 14:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از amir-admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: police /

برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
پرش به انجمن :