زمان جاری : چهارشنبه 13 تیر 1403 - 7:57 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

ads
amir-admin
آفلاین



ارسال‌ها : 841
عضویت: 11 /8 /1391
محل زندگی: گــرگـــان
شناسه یاهو: jazzab.online
تشکرها : 291
تشکر شده : 190
پاسخ : 6 RE داستان کوتاه عاشقانه

دو تائی نشسته بودند لب يک تخته سنگ، رو به دريا.

الياس گفت: نگاه کن خورشيد داره در می ياد، می بينی؟

- نه نمی بينم!

- برا اين نمی بينی که داری گريه می کنی! گريه نکن! نگا کن، می بينی!

- اين که گريه نيس، بارونه!

- نخير پس چرا فقط رو تو می باره؟!

- نگا کن رو تو ام هس!

- بذا خورشيد درآد تا ببينم.

- کوش پس؟

- چی؟

- خورشيدی که می گی!

- الان در می ياد.

- الياس! می دونی چقدر وقته نشستيم اينجا؟

- فکر کنم از ديروز تا حالا، نه؟

- نه نه خيلی بيشتره! خيلی، يادت نيس؟

- يعنی می خوای بگی بيشتر از يه روزه؟! خب دو روز، نه يه هفته، اصلاً هرچقدر تو بگی! مهم اينه که خورشيد داره درمی ياد، نگاه کن!

- دارم نگات می کنم! وقتی تو هی می گی نگا کن حواسم پرت می شه!

- خب حالا ناراحت نشو! بگو چند وقته من و تو اينجا نشستيم و زل زديم به هم عزيزم؟

- تو نمی خوای قبول کنی، ما از همون روز اولی که خورشيد در اومد اينجائيم، چرا همه چی خيلی زود يادت می ره؟!

- آخه چطوری می شه ما از روز اولی که خورشيد در اومد اينجا نشسته باشيم؟! عمر خورشيد که خيلی بيشتره!

- می دونم ولی من از وقتی که خودم خورشيدو ديدم قبول دارم، به قبلش کاری ندارم.

- يعنی قبل از ما عشق نبوده؟

- نه که نبوده.

- شايدم تو راس بگی.

- معلومه که راس می گم.

- آره!

- ...

- ...

- الياس!

- بعله؟!

- الياس؟

- جانم؟!

- الياس؟

- جانم! جانم! جانم! حرفتو بزن هی نگو الياس!

- آخه دوس دارم بهم بگی جانم!

- صدتا بت می گم جانم! حالا بگو!

- تو می دونی ما برا چی اينجا نشستيم؟

- نمی دونم، تو خودت بگو!

- ما برا اين نشستيم اينجا که به هم برسيم.

- بگو به وصال هم برسيم.

- پس چرا نمی رسيم؟

- بهت که گفتم اول بايد قصرمونو بسازيم بعد.

- کی اين قصر تو تموم می شه پس؟

- غصه نخور، هر وقت خورشيد در اومد تموم می شه، نگا کن خورشيد داره در می ياد!

- تو می بينی خورشيدو؟

- من؟ نه، من فقط خورشيدو حس می کنم.

- منو چی؟ حسم می کنی؟

- آره بابا!

- دروغ می گی!

- نه به خدا قشنگ دارم حِسِتِ می کنم.

- پس چرا من متوجه نمی شم؟

- برا اينکه وقتی آدم يکی يو دوس داره اونقدر تو خودش اونو جا می ده که

ديگه غير از اون چيز ديگه ای رو حس نمی کنه عزيزم با قلب اون نفس می زنه.

- ولی من دوس دارم هم حس بشم، هم حس کنم، هم بشنوم!

- باشه، بذا خورشيد درآد!

- پس چرا خورشيد در نمی اد؟

- در اومده عزيزم نگا کن!

- من که نمی بينمش!

- برا اينکه تو رو به خورشيد نگا نمی کنی، داری منو نگا می کنی، خورشيد اونوره، جائی که خودت نشستی، نه جائی که من نشستم.

- نه، دوس دارم خورشيد خودمو نگا کنم.

- ده همين کارو کردی که چشات کم سو شد.

- مهم نيس! حتی اگه کورم بشم مهم نيس، نگات می کنم!

- ولی مهمه!

- مهم نيس!

- هس!

- نيس!

- هس!

- با من لج نکن الياس می گم مهم نيس، چشم خودمه می خوام کورشه، تا ياد تو توش بمونه!

- اونا چشای منم هس.

- پس چرا وقتی من گريه می کنم از اونا اشک در نمی ياد؟

- آخه خشک شده ديگه!

- ...

- ...

- الياس تو چقدر منو دوس داری؟

- قد خورشيد!

- يعنی قد خودم؟

- نه قد خورشيد.

- ...

- اِه پس چرا داری گريه می کنی؟

- برا اينکه تو خورشيدو بيشتر از من دوس داری بی وفا!

- نه به خدا! خورشيدو برا اين دوس دارم که می تونم باش تورو ببينم.

- قسم نخور! تو دروغم که بگی برا من عين راسه.

- هرچی تو بگی!

- ديدی الياس، حق با من بود؟! تو خورشيدو بهونه کردی که از زير بار دوس داشتن در بری!

- نه به خدا! من دوست دارم!

- قد من که نداری! داری؟

- خب، آره ديگه!

- اگه قد من، منو دوس داشتی تا حالا هزار باره مرده بود!

- حالام مردم!

- برا من که نمردی!

- من تو تو نيست شدم خره!

- راس می گی! من خرم که بيشتر از اين نمی تونم تو رو دوس داشته باشم!

- ...

- ...

- ...

- نمی خوای ديگه بريم؟

- کجا بريم؟

- بريم تو قصرمون ديگه!

- گفتم صبر کن تا خورشيد در بياد بعد.

- پس چرا در نمی ياد؟

- داره در می ياد يه دقه صبر کن!

- من ديگه صبر ندارم الياس! تو همه اش همينو می گی!

- آدم که تا خورشيد در نياد جائی نمی تونه بره! راهشو گم می کنه تو تاريکی.

- تو يه بار می گی در اومده يه بار می گی در نيومده!

- نه در اومده ولی نصفش پشت کوها جامونده.

- پشت کدوم کوها الياس؟

- پيدا نيس که!

- چرا؟

- برا اينکه خيلی دوره.

- برو کمکش کن زودتر در بياد ببينيمش تا ببينمت!

- تو که می دونی از بس نشستم اينجا پاهام ديگه جون نداره.

- می گم نکنه الياس من و تو هم بشيم شکل اون پير زن پيرمرده که با لباس عروسيشون تو قاب عکس موندن، يادت هس؟

- آره، ولی ما هنوز خيلی مونده تا به سن اونا برسيم عزيزم.

- اين قدر که تو دس دس می کنی عمرمون از اونام بيشتر می شه!

- من تا آخرشم که شده صبر می کنم عزيزم!

- پس چرا صبر نکری منم کورشم.

- من صبر کردم به خدا عزيزم!

- اينقد به من نگو عزيزم! من مگه عزيز توام؟! من عزيز الياسم!

- خب منم الياسم ديگه!

- پس چرا نصفت ام پيشم نيس؟

- من تو خودم جا موندم عزيزم.

- نصفه تم برام بسه

- راس می گی؟

- حتی يه نوک انگشتتم برام بسه، قد سر سوزن! همين قدر که بو تورو بده

- پس گريه نکن! چشات کور می شه ها!

- باشه!

- ...

- ...

- چرا همه جا سياس؟

- خودت گفتی بايد صبر کنيم تا خورشيد درآد!

- پس بشينيم تا خورشيد درآد، هان؟!

- باشه، ولی الياس می گم چرا ديگه صدا دريا رو نمی شنوم؟

- آره راس می گی آ منم نمی شنوم.

- نکنه کر شديم؟!

- نه، دريا از اينجا رفته!

- کجا می تونه رفته باشه الياس؟

- چه می دونم شايد برگشته رفته پيش بچه هاش.

- کدوم بچه هاش؟

- رودخونه ها و جوبا ديگه!

- چرا حرفای خنده دار می زنی؟

- برا اينکه تو رو بخندونم خوشحال شی!

- من که ديگه يادم نمی ياد خوشحالی چه رنگی بود.

- آبی بود.

- آبی؟!

- آره!

- آبی چه رنگيه؟

- رنگ آسمون ديگه!

- يعنی سياس؟

- آسمون که سيا نمی شه.

- چرا نمی شه، پس شبا چطوريه که آسمون سيا می شه؟!

- اون مال وقتيه که خورشيد نباشه.

- حالام که نيس!

- چرا هس!

- نيس!

- هس!

- نيس!

- هس!

- نيس!

- می گم نيس، بگو خب!

- خب نيس! اصلن هيچی نيس! حالا راحت شدی؟!

- تو پير شدی الياس، برا همين زور می گی!

- ولی تو روز به روز جوون تر می شی برا همين عاشق حرف زوری!

- من عاشق توام نه حرفات، برا همين هيچوقت برام پير نمی شی.

- توکه آخه خيلی وقته منو نديدی!

- برا همين از بس گريه کردم دارم خودمم پير می شم!

- نه نمی شی، صبر کن قصرمو بسازم!

- می ترسم از قصرت!

- چرا؟

- می ترسم بريم تو قصرت، عين يه گورِ گود من اون تو گم شم!

- اونوقت من از غصه دق می کنم!

- مثل حالا که گم شديم پشت کوها؟!

- آره!

- ...

- ...

- می گم الياس! تو می دونی چرا عشق گناهه؟!

- نه نمی دونم، مگه گناهه؟

- آره گناهه!

- چرا؟

- برا اينکه خيلی عذاب داره!

- راسی؟

- آره، هيچ وقتم بخشيده نمی شه! برا همينه که الان داريم تو آتيش عشق کباب می شيم!

- پس چرا بازم داری گريه می کنی؟

- برا اينکه عين بارون آتيششو خاموش کنم.

- چرا؟

- آخه من به جا تو ام عاشقم الياس!



امضا کاربر

----------------------
میزی برای کار ، کاری برای تخت

تختی برای خواب ، خوابی برای جان

جانی برای مرگ ، مرگی برای یاد

یادی برای سنگ ، این بود زندگی !!


----------------------
یکشنبه 03 دی 1391 - 14:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از amir-admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: police /

برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
پرش به انجمن :